گفتم گفتی گفت

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
فرش قرمز جشنواره، عکس‌های یادگاری و امضای افتخار و شهرت و هزاران آرزوی دیگری که هر آدم پخته و صاحب‌نظری را زمین‌گیر می‌کند، پایم را به وادی تاریکی باز کرد که نمی‌دانستم فرجامش چیست؟
هشدارهای خانواده، خاطرات آنها که از پشت پرده‌ها می‌گفتند و خلاصه نصیحت همه عالم به گوش من باد بود. با شوق و انرژی وصف‌نشدنی به تهران آمدم و در کلاس آموزشگاه آزاد بازیگری شرکت کردم. دختر دانشجوی جوان که حالا کارگردانی هم سن و سال پدرم، در یک روز تمرین با ادعای اینکه کارم را پسندیده مرا به دفترش دعوت می‌کرد. خیلی زود کنار گوشم رویای ستاره شدن و حتی سوپراستار شدن را زمزمه کرد. من هر روز بی‌توجه‌تر به هشدارها و زنهارها بربال خیال، خود را روی فرش قرمز این جشنواره و آن فستیوال می‌دیدم. مدتی برای متن‌خوانی و تست نقش و... به دفاتر مختلف او رفت و آمد کردم. در همه این رفت و آمدها چهره‌های مشهور و غیرمشهور فراوانی را می‌دیدم که روابط عجیب و خارج از شئون جامعه را داشتند اما به هیچ یک از آنها توجهی نمی‌کردم! فکر نمی‌کردم که هر یک از این صحنه‌ها زنگ هشداری برای من است. عصر یک روز آقای کارگردان که سابقه چند سریال و فیلم سینمایی در کارنامه‌اش، برایش شهرتی فراهم آورده بود تماس گرفت که خودم را برای جلسه متن‌خوانی برسانم. خوشحال از این که هر روز بیشتر در کانون توجه آقای کارگردان هستم خودم را به نشانی که داده بود رساندم، نشانی‌ای که با همه دفترهای قبلی فرق داشت و بعدها فهمیدم خانه او بوده است.
خانه‌اش خالی نبود و خیالم راحت شد. با نوشیدنی از من پذیرایی کرد، تلخ و تند بود! پس زدم، گفت نگران نباش دلستر خارجی است و به همین خاطر تلخ است. یک نفس بنوش تا تلخی‌اش را حس نکنی! به استاد اعتماد کردم و لاجرعه خوردم! سرم داغ شد و چشمانم سیاه... وقتی به خودم آمدم که دنیایم سیاه شده بود و چیزی برای از دست دادن نداشتم.
چند روز بعد از شوک فاجعه، پدرم را در جریان گذاشتم و پرونده‌ای در دادگاه کیفری تشکیل دادم. برای تکمیل مستندات، به سراغ دخترانی رفتم که در همین چند روز رازشان بر من آشکار شده بود. هیچکس انکار نمی‌کرد اما هیچکس هم حاضر به شکایت نبود چون...! آقای کارگردان هم از اساس همه‌چیز را حتی حضور من در دفتر و خانه‌اش را انکار می‌کرد! اگر پزشکی قانونی و چندین و چند آزمایش و معاینه دقیق و بویژه سلامت اخلاقی و وجدان بیدار قاضی محترم پرونده نبود، آقای کارگردان کماکان مشغول تولید آثار فاخر سینمایی و تلویزیونی بود! اما نتایج پزشک قانونی او را شوکه کرد و دادگاه را مجاب که قرار بازداشت برایش صادر کند.
اکنون آقای باصطلاح کارگردان مدتی است در زندان ... به سر می‌برد و منتظر حکم دادگاه است. برادرش دو-سه روز یکبار اینستاگرامش را به روز می‌کند که مثلا سرصحنه فیلمبرداری کار جدیدی است و... .
من شبانه روز گریه می‌کنم و با خشم فرش قرمز جشنواره را نگاه می‌کنم و از خوشحالی و خوش‌خیالی دختران و پسرانی که به عشق شهرت پله‌های کاخ‌ جشنواره‌ را بالا و پایین می‌روند، حالت تهوع پیدا می‌کنم.
به صورتک‌های خندان ولی بی‌روحی نگاه می‌کنم که حتی از قاب تلویزیون و از نمای دور بیش از چند لحظه قابل نمایش نیستند و به این فکر می‌کنم که من چندمین قربانی بودم و چند نفر دیگر بعد از من در صف نابودی قرار دارند؟!  به این فکر  می‌کنم که چگونه هنگامی که آقای کارگردان در زندان است؛ وزارت ارشاد مجوز فیلم جدیدش را صادر کرده و نماینده حقوقی وزارت ارشاد هر روز من را ترغیب به گذشت و پس گرفتن شکایت می‌کند و به این فکر می‌کنم که با این مدیریت؛ می‌توان امیدی به بهبود داشت؟
25 بهمن 1394
امضا محفوظ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">